مارتین، اصلا از دست تو ناراحت نیست. وقتی مثل او جوان باشی، این جور قضایا به سرعت فراموش میشود. بعد از چند سال فقط خاطرهای از آن زخم میماند. قطعا هیچ کدامتان مقصر نبودید. این جور اتفاقها مثل توفان است. در یک لحظه خیس آب میشوی و از پا میافتی و هیچ کاری هم از دستت برنمیآید. اما لحظهای بعد آفتاب درمیآید و، با این که هیچ چیز را فراموش نکرده ای، تنها چیزی که باقی میماند محبت است، نه غم و غصه.
واقعا ما عمرمان را با این کارها هدر نمیدهیم؟ با نقشههای هر روزه برای پول در آوردن و بعد هم پز دادن به پولی که داریم؟ من مدام خودم را سرزنش میکنم، اما باز روز از نو، روزی از نو. همه مان سر و ته یک کرباسیم. همه مان خودخواه و ریا کاریم، چون برای جلو زدن از بقیه آدمهای خودخواه و ریاکار لازم است این طور باشیم. اگر من تابلو مزخرفم را به خانم فلشمن نفروشم، یک نفر دیگر بدترش را میفروشد. چارهای نداریم، باید تن بدهیم.
اما وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم - محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همان جا که خودخواهیهای حقیر غیر ممکنند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. آن جا در آرامش کاملیم.
شروع کرده اند به قتل و غارت، و همین طور آزار و اذیت یهودیها. اما شاید اینها مهم نباشد، چون هر نهضت بزرگی که به جوشش میآید، لایه نازکی از کف هم رویش جمع میشود. دوست عزیز، به نظر من همه چیز در غلیان است، واقعا در غلیان است. مردم همه جا به جنب و جوش افتاده اند. این را در کوچه و بازار حس میکنی. ناامیدی مثل لباسی کهنه به گوشهای پرتاب شده. مردم دیگر خودشان را در ردای شرم نمیپیچند. دوباره امیدوار شده اند. شاید این فقر بالاخره به پایان برسد. اتفاقی در راه است، اتفاقی که نمیدانم چیست. بالاخره رهبری پیدا شده! اما با احتیاط از خودم میپرسم این رهبر ما را به کجا خواهد برد؟ از بین رفتن ناامیدی خیلی وقتها منجر میشود به قدم گذاشتن در راههای جنون آمیز.
تو فقط قوم خودت را میبینی که به دردسر افتاده اند. نمیبینی که عده کمیباید سختی بکشند تا میلیونها نفر سعادتمند شوند. تو خود را قبل از هر چیز یک یهودی میدانی و دلت برای قومت میسوزد. من که این طور میفهمم. این خاصیت یهودیهاست. آه و ناله میکنید، اما شجاعت مبارزه را ندارید. دلیل این که نسل کشی اتفاق میافتد همین است. آه، ماکس. میدانم حقیقت برایت دردناک است، اما باید آن را بپذیری. هستند جنبشهایی به مراتب بزرگ تر از انسانهایی که آنها را میسازند. من هم حالا بخشی از چنین جنبشی هستم.
آزادیخواه یعنی کسی که اعتقاد ندارد باید کاری کرد. مدام از حقوق انسان حرف میزند، ولى فقط حرف. دائم درباره آزادی بیان قیل و قال به پا میکند و آن وقت این آزادی بیان چی هست؟ این که آزاد باشد هیکل مبارکش را تکان ندهد و بگوید هر کس هر کاری میکند غلط است. عاطل و باطل تر از چنین آدم آزادیخواهی داریم؟ من او را خوب میشناسم، چون خودم زمانی یکی از همین آزادیخواهان بودم. او به حکومت ضعیف ایراد میگیرد که چرا کاری نمیکند. اما همین که یک مرد قدرتمند ظهور میکند و شروع میکند به تغییر دادن شرایط، آدم آزادیخواه تو کجاست؟ درست مقابل او. از نظر این آزادیخواهان، هر تغییری اشتباه است. او اسم این را میگذارد "دید وسیع"، اما در واقع چیزی نیست جز ترس از عمل کردن.
فکر نکن موج دارد من را میبرد. زندگی بی مصرفی را که فقط حرف بود و هیچ دستاوردی نداشت، رها میکنم. به این جنبش عظیم نوین تکیه میکنم، عمل میکنم، پس هستم. در برابر عمل، حرفی برای گفتن ندارم. من درباره نتیجه اعمالمان سؤالی نمیکنم. لزومیندارد. میدانم که این اعمال درست است، چون ضروری است. آدمهایی که این قدر شور و اشتیاق دارند ممکن نیست به راههای خطا کشیده شوند.
تو میگویی ما کسانی را که افکار آزادی خواهانه دارند شکنجه میکنیم و کتابخانهها را ویران. دست از این احساساتی گری کپک زده ات بردار. آیا جراح از خیر غده سرطانی میگذرد، به این دلیل که برای درآوردنش باید شکم بیمار را پاره کند؟ ما بی رحمیم. معلوم است که بی رحمیم. هر تولدی با درد همراه است، و نیز تولد دوباره ما.