عشق یک آرزوست و درد شکستگی ناگهانی و غیر منتظره این آرزو.
"
من نوزادم را از دست داددام و میدانم که او باز نخواهد گشت. میدانم که او دیگر زنده نیست اما همچنان درون من به زندگی ادامه میدهد. و تو از من میخواهی او را فراموش کنم! تو میخواهی او برای دومین بار ناپدید شود!"
تصویر فرد متوفی نباید محو شود، به عکس باید همچنان حاضر باشد تا زمانی که - به پاس سوگواری - فرد سوگوار بتواند عشق به متوفی را در کنار عشق به محبوب جدید قرار بدهد. پس از تثبیت همزیستی بین کهنه و نو در ناخودآگاه میتوانیم مطمئن باشیم که مهم ترین کار در فرایند سوگواری در شرف وقوع است.
درد به خودی خود دلالت و ارزشی ندارد. درد فقط وجود دارد، ساخته شده از گوشت یا از سنگ. با این حال، به بیان ساده، باید آن را به عنوان توصیف چیز دیگری بفهمیم و با تبدیلش به یک نماد آن را از ساحت واقعی جدا کنیم. برای اختصاص یک ارزش نمادین به درد که به خودی خود امر واقعی ناب، هیجان بی رحمانه، خصمانه و بیگانه است، در انتها تنها ژست درمانیای باقی میماند که آن را قابل تحمل میکند. روانکاو یک میانجی است که درد فهم ناپذیر بیمارش را به خود میگیرد و آن را به دردی تبدیل میکند که نمادپردازی میشود.
فرایند معنابخشی به درد و نمادپردازی آن مستلزم تعبیر واداشته علت درد، یا تسکین بیمار و حتی کمتر از آن تحریک او به تحمل مشقت درد به عنوان تجربه سازندهای برای تقویت شخصیت فرد نیست. خیر، معنابخشی به درد فردی دیگر از نظر روانکاو عبارت از الفت با آن و تلاش برای آکندن از آن و نیز نشستن به انتظار زمان و واژههای لازم برای تضعیف آن است.
در مورد این بیمار که بر اثر درد تحلیل رفته، روانکاو مانند رقاصی عمل میکند که پیش از تلوتلو خوردن شریکش، جلوی سقوط او را میگیرد، بی آنکه توازن را از دست بدهد و کمک میکند تا زوج تعادل خود را دوباره بازیابد. در انتها، معنابخشی به درد فهم ناپذیر، یافتن جایگاهی در فرایند انتقال برای آن است که بیمار بتواند آن را فریاد بکشد، شیون کند و با انباشت محض اشکها و واژهها مصرفش کند.
درد روانی درد جدایی است زمانی که جدایی از ریشه در آوردن و نبود ابژهای است که عمیقا به آن پیوسته ایم - شخصی که دوست میداریم، شیئی مادی، یک ارزش یا یکپارچگی بدنمان - یعنی به نوعی که آن پیوند ما را بر میسازد.
سوگواری برای محبوب روشن ترین تجربه فهم ماهیت و ساز و کار درد روانی است. اما شاید به اشتباه تصور شود که درد روانی احساسی است که منحصرا به واسطه مرگ محبوب برانگیخته میشود. درد ترک شدن نیز میتواند در میان باشد، زمانی که معشوق ناگهان از عاشق خود کناره میگیرد یا درد تحقیر، زمانی که غرورمان عمیقا جریحه دار میشود و درد معلولیت، زمانی که عضوی از بدنمان را از دست میدهیم. تمام انواع درد مراتب مختلف درد جدایی بی رحمانه از معشوق است، همو که چنان عمیق و دائم با او پیوستگی داریم که توازن روان ما را تنظیم میکند. درد تنها در زمینه عشق وجود دارد.
برای حفاظت خویش در برابر درد و اندوه، عدهای زندگی مبتنی بر عشق و توجه به دوست داشتن و دوست داشته شدن به عنوان منشا همه سرخوشیها را توصیه میکنند. برای اجتناب از تعارض با دیگری چه راهی طبیعی تر از دوست داشتن؟ بیایید دوست بداریم، دوست داشته شویم و درد و محنت را پس برانیم.
اما با عکس این حالت مواجه میشویم. و اینجاست که فروید در مقام پزشک اظهار میکند که ما به ابژه عشق خود "به خطرناک ترین شکل ممکن وابسته ایم" و خود را در معرض "درد بیکرانی قرار میدهیم اگر او ابژه عشق را به خاطر بی وفایی یا مرگ از دست بدهیم". عشق با اینکه شرط اساسی سرشت بشر است، همچنان مقدمه انکارناپذیر رنج ما باقی میماند. هرچه بیشتر عشق بورزی بیشتر درد میکشی.
اگر به سوگواری ناشی از مرگ محبوب بیاندیشیم خواهیم دید که فرایند سوگواری وارون واکنش دفاعی اگو است. واکنش مزبور مبتنی بر سرمایه گذاری گزاف روی بازنمایی نامبرده است اما عمل سوگواری عبارت از سرمایه برداری تدریجی از آن بازنمایی است. تحمل سوگواری در واقع به معنای سرمایه برداری جزء به جزء از بازنمایی اشباع شده فرد محبوب است که از این رو از دست رفته که بار دیگر با کل شبکه بازنماییهای خودمدارانه سازگار شود. سوگواری چیزی مگر بازتوزیع تدریجی انرژی روانی نیست که پیش از آن بر بازنمایی بارز واحدی متمرکز بود که برای اگو بیگانه بود.
دلیل درد از دست دادن فرد محبوب نیست بلکه استمرار عشق ورزی شدید و بیش از پیش به اوست، حتی با اینکه میدانیم که او به شکل جبران ناپذیری از دست رفته است بنابراین اگو بین دو حالت دوپاره شده است: بخش اول در یک نقطه - همان تصویر محبوب متوفی که اگو خود را کاملا با آن یکی میانگارد - متمرکز و منقبض شده و بخش دوم تحلیل رفته و تخلیه شده است.
محبوب نقش ابژه نارضایت بخش و در نتیجه قطب سامان بخش میل مرا ایفا میکند. گویی محبوب از آن بیرون، حفره نارضایتی را در درون اشغال کرده است؛ گویی فقدان، مکانی خالی است که مرتب به اشغال افراد خاص یا چیزهای بیرونی بی جایگزین در میآید که اگر از بین بروند برایشان سوگواری میکنیم.
ما در این توهم تا حدودی تایید شده زندگی میکنیم که شریکمان بیش از آنچه میگیرد به ما میدهد. اما کارکرد او در ناخودآگاه ما کاملا متفاوت است: کارکرد او تضمین ثبات روانی ما با ایجاد نارضایتی است نه رضایت. شریک ما که او را دوست میداریم ما را ارضا نمیکند زیرا به رغم اینکه محرک میل ماست، نمیتواند - حتی اگر قادر باشد - و نمیخواهد که ما را کاملا ارضا کند... او ضامن نارضایتی مورد نیاز زندگی و مرکزیت دادن به میل من است.
من در موارد زیر دچار درد در " نهاد " می شوم : فقدان بی رحمانه محبوب ( سوگواری ) ، فقدان عشق او به خودم ( کناره گیری ) ، فقدان سرمایه گذاری عشق روی تصویری که از خودم دارم ( تحقیر ) یا حتی فقدان انسجام بدنم ( قطع عضو ). سوگواری، کناره گیری، تحقیر و قطع عضو چهار حالتی است که اگر ناگهانی باشد موجب درد روانی یا درد عشق میشود.
عشق حضور خیالی محبوب در ناخودآگاه من است. "اگر کسی مجبورم کند که بگویم چرا او را دوست میدارم احساس میکنم فقط این جواب را توانم داد که: زیرا این اوست؛ زیرا این منم." بنابراین عشق راز نفوذ ناپذیری است که نباید در توجیه آن کوشید بلکه باید صرفا به آن اقرار کرد.
نویسنده دیگری ملاحظه مشابهی در مواجهه با راز و رمز دلبستگی به آن فرد خاص دیگر دارد. فروید در "سوگواری و مالیخولیا" هنگام سخن گفتن از مرگ از عشق سخن میگوید. او اشاره میکند که فرد سوگوار ارزش ذاتی محبوب متوفی را نادیده میگیرد. فرد سوگوار میداند چه کسی را از دست داده اما نمیداند با از دست دادن محبوب چه چیزی را از دست داده است.
محبوب به دو شکل وجود دارد: او از یک سو بیرون از ما به شکل انسانی در جهان است که زندگی میکند و از سوی دیگر به شکل یک فانتزی - خیالی، نمادین، واقعی - در درون ماست و جریان تحکم آمیز میل را نظم میدهد و نظم ناخودآگاه را برقرار میسازد. از میان این دو - زنده و خیالی - این مورد دوم است که فرمان میراند زیرا رفتار ما، بیشتر قضاوتهایمان، تمام احساساتی که نسبت به محبوب داریم، جدا با ملاک فانتزی تعیین میشوند. ما واقعیت محبوب را با ذره بین تغییر دهنده فانتزی تشخیص میدهیم.
فارغ از سرکوب فرویدی یا دال نام پدر لاکانی همواره به آن چیز ی فکر میکنیم که در نیروهای میل نقب میزند و یک نظام را سامان میدهد. محبوب به بیان دقیق تر به شکل یک مترونوم روانی تعریف میشود و این کارکرد نمادین را دارد که برای حفظ ضرباهنگ پیوند ما میل را محدود میکند. از سوی دیگر محبوب که میزان میل مرا تنظیم میکند با حدگذاری بر ژوئیسانس من از من در برابر آشوب محافظت میکند. او از من حفاظت میکند و مرا ناراضی باقی میگذارد. معشوق نمادین، در نهایت، تمثال سرکوب و شاخص ترین نمونه دال نام پدر است.
درد بر اثر فقدان تن محبوب ظاهر میشود.
درد بر اثر فروپاشی فانتزی پیوند دهنده من با محبوب ظاهر میشود.
درد بر اثر آشوب رانههای غالب در اید ظاهر میشود که پیامد قطع موانع فانتزی است.
درد بر اثر پرسازی یکی از تصاویر گسسته دیگری از دست رفته ظاهر میشود.
اگر این نظریه درد که شاید انتزاعی به نظر برسد، واقعا سازنده باشد، شاید شیوه گوش سپاری ما به بیمار رنجور یا رنج ذاتی خودمان را تغییر بدهد.
روانکاو در مواجهه با درد بیمارش به دیگری نمادین بدل میشود که ضرباهنگی را به آشوب رانهها تحمیل میکند تا زمانی که سرانجام درد را تسکین بدهد.
سوگواری فرایند کناره گیری از عشق و درد سوگواری، پافشاری عشق است. اگو برای حفاظت خود در برابر آثار ویرانگر تروما روی بازنمایی محبوب متوفی سرمایه گذاری گزاف میکند. اگر حین سوگواری مسیر معکوس را طی میکند: او جزء به جزء از بازنمایی محبوب سرمایه برداری میکند طوری که بازنمایی نشاط خود را از دست میدهد و دیگر یک تن بیگانه - منشا درد اگو- نخواهد بود. سرمایه برداری از بازنمایی به معنای حذف مازاد شور و عاطفه از آن و جاگذاری مجدد آن در بین بازنماییهای دیگر و سرمایه گذاری آن به شکل متفاوت است.
ما یقینا نمیدانیم از کدام درد کهن بیرون آمده ایم، اما میتوانیم مطمئن باشیم که آن درد دوباره در تمام دردهای جسمانی و روانی بروز میکند و ویژگی خود را به شکل هیجانی ناخوشایند به آنها منتقل میکند. این درد آغازین و نازمانمند دائم به زمان حال بازمیگردد تا با تمام دردهای دیگر ارتباط برقرار کند.
اما تجربه دردناک گذشته نیز موجب میشود هر کدام از دردهای خویش را به شکلی بی همتا و انفرادی تجربه کنیم. تجربه درد همواره تجربه درد من است. هر کس به شیوه خود و فارغ از علت رنجش درد میکشد. هر بار که درد میکشیم درد ما خواه منشا آن در بدن باشد یا در ذهن، به شکل جدایی ناپذیری با درد سابقی که در ما زندگی میکند در هم میآمیزد. این بازگشت آشکار گذشته دردناک دقیقا همان چیزی است که درد کنونی را به درد من بدل میکند.
درد ناخودآگاه قابلیت اگو در به یاد آوردن درد ترومایی سابق است، اما نه به صورت خاطرهای آگاهانه؛ درد ناخودآگاه نامیاست که به خاطره ناخودآگاه درد میدهیم.
منشا روانی درد جسمانی همواره احیای درد آغازین است. بنابراین، در هیجان دردناک علاوه بر حس ناخوشایند کنونی درد اول نیز فراخوانده میشود. این فراخوانی به صورت عاطفهای دردناک و نیز عاطفهای ویژه انسانی به حس لحظهای ناخودآگاه منتقل میشود. درد، جنبه انسانی دارد زیرا خاطره ناخودآگاه است. درد در واقع ناخودآگاهی است که عاطفه دردناک را انسانی میکند زیرا دوباره به درد سابق ترومای نخستین جان میبخشد.
درد جسمانی به عنوان احساس زمان مند بر اگوی مبتلا به زخم، اختلال یا در حال یادآوری درد سابق عارض میشود که او میکوشد روی تصویر قسمت آسیب دیده سرمایه گذاری گزاف کند. این ژست دفاعی اختلال را فرومینشاند اما بر میزان درد میافزاید. بیایید واضح تر سخن بگوییم: وضعیت اختلال آسیب میرساند و دفاع علیه اختلال بیشتر آسیب میرساند. با توجه به درد مخصوص آشوب و اغتشاش، میتوانیم این نکته را اضافه کنیم که این وضعیت گویای تلاش نومیدانه اگو برای نجات یکپارچگی خویش است.
آنتونیو داماسیو دو جزء در ادراک درد را از هم تفکیک میکند: از یک سو، ادراک حسی جسمانی که از پوست، مخاط یا بخشی از اندام زخمیبر میآید - که ادراک تغییر موضعی بدن است و از سوی دیگر ادراک اختلال کلی بدن که تغییری سراسری است. ادراک دوم با هیجان دردناک متناظر است. مغز از این ادراکات دو تصویر از درد میسازد که در لحظه رنج بر هم منطبق میشوند: یکی تصویر حسی جسمانی (تصویر موضع بدن) و دیگری تصویر هیجانی (تصویر حالت کلی و مختل شده بدن). اگو - که بنا به نظر داماسیو مفهوم ناگزیری در تفکر علمیاست - نقش عامل سوم را ایفا میکند، نوعی "فرا - اگو" که کارش ترکیب و تنظیم دو تصویر است. همجواری آنها موجب هیجان دردناک میشود.
اولین علت روانی که میتواند موجب درد روان زاد شود مستلزم ایده بدن برخوردار از موهبت حافظه است. درد کهنه سابق که به شدت در موضع خاصی از بدن احساس میشد، چنان آثاری در ناخودآگاه بر جای گذاشته که بعدا یک تحریک درونی یا بیرونی - برای مثال یک وضعیت تنش زا - میتواند در همان موضع یا موضع دیگر بدن درد کمتری ایجاد کند. این درد دوم که خاطره جسمانی درد سابق است، از نظر پزشک یک آشفتگی جسمانی کاملا واقعی اما توجیه ناپذیر است.
فرضیه دوم درباره سرچشمه روانی مبتنی بر این نظریه فرویدی است که هیستری تبدیل، جهش از روانی به جسمانی است. رانه سرکوب شده از قلمرو ناخودآگاه به قلمرو بدن جهش میکند و به درد جسمانی تبدیل میشود. برای مثال، هیجان گذشته که فراموش شده اما هنوز در ناخودآگاه به شکل یک رانه فعال است به یک درد عضلانی توجیه ناپذیر تبدیل میشود.
در مورد دگر - خودآزار، اگو کسی است که موجب درد میشود، درد را بر خودش تحمیل و آن را تحمل میکند. در هر مورد این نکته اهمیت دارد که سوژه ژوئیسانس را به شکل خودآزاراندهای تجربه میکند. چرا؟ به این دلیل ساده که او ژوئیسانس را در حالتی که هم قربانی و هم عامل است تجربه میکند.
درد در نقش ژوئیسانس جنسی دقیقا زمانی ظاهر میشود که اگو واقعیت بیرونی را نادیده میگیرد تا فقط در قالب شخصیتهای فانتزی اش زندگی کند. همگرایی و انقباض بین سه عامل پدیدار میشود: اگویی که درد میکشد، اگوی دگرآزار که خودش را میآزارد (سوپر اگوی دگرآزار) و خود درد. بنابراین سه عامل داریم که در یک جزء ظاهر میشوند: اگویی که ژوئیسانس را از درد خودش تجربه میکند.
در یک کلام، درد مانعی علیه ژوئیسانس دیگری به دو شکل است: من از دردی که در تن خود احساس میکنم ژوئیسانسی را تجربه میکنم تا از رنج ژوئیسانس جنون آمیز مرگ اجتناب کرده باشم. اما از درد تازیانه نیز درد میکشم تا خواست منحرف دیگری را فرو نشانم.
نتیجه میگیریم که از منظر روان کاوانه و فقط از منظر روانکاوانه، درد به دو دلیل تسکین عجیب و غریبی است: اولا به این دلیل که درد، رنج کشیدنی برای گریز از رنج است؛ رنج جزئی مرتبط با فانتزی برای اجتناب از رنج نامحدود و خطرناک. این رنج جزئی نیز تسکین عجیب و غریبی است، زیرا درد مذکور نیاز قوی به تنبیه شدن را ارضا میکند.
دنیای فرد منحرف دنیای بدون حضور دیگران یا دنیایی است که در آن دیگری به عروسک خیمه شب بازی بی روحی در خدمت مجری فروکاسته میشود. دنیای فرد منحرف دنیای ملال آوری در سیطره لال بازیها و مانکنهای بی خاصیت، مملو از نقابها و پوششها، جنبشها و مواضع غیر واقعی است. در مجموع جهان نمایشی آکنده از شکلها و ترکیبهایشان.
انحراف جهانی است که تکرار در آن غالب است و عمل منحرف رفتار عجیبی است که برای تسلط بر تکرار طراحی شده است. در مواقعی مانکن فرد خودآزاری است که از دستورات منحرف دگرآزار تبعیت میکند و در مواقع دیگر عکس این حالت برقرار است: مانکن فرد دگرآزاری است که از دستورات منحرف خود آزار پیروی میکند.
" درماندگی اولیه انسانها سرچشمه اصلی تمام انگیزههای اخلاقی است." اما شیون به جز اصیل ترین بیان درماندگی و ناتوانی ما چه میتواند باشد؟ شیون ما همواره خشم ما را در سوژه بودن نسبت به محدودیتها و ناتوانی ما در غلبه بر آنها بیان میکند. بنابراین میتوانیم بگوییم اگر شیون درماندگی آغازین انسان را بیان میکند، بیانگر سرچشمه اولیه تمام احساسات اخلاقی نیز هست. اما این احساسات اخلاقی چه هستند؟ آنها در روان کاوی نام ویژهای دارند: سوپر اگو. در واقع منشا سوپراگو درماندگی و شیونی است که تجسم آن است.
درد سوگواری نه درد جدایی که درد پیوند است. باید به این نکته توجه کرد که علت درد نه جدایی، بلکه دلبستگی به ابژه گمشده و نوعی دلبستگی شدیدتر از همیشه است. ظاهرا درد نه در حین جدایی که در تمرکز و سرمایه گذاری گزاف روی پیوند روانی با ابژه به وجود میآید. اگر با این پیش زمینه ذهنی به سخن درمان جویی گوش فرا بدهید که از درد ناشی از فقدان محبوبی سخن میگوید، بی تردید شگفت زده خواهید شد. از این موضوع در شگفت میشوید که درد دیگر نه از غیبت محبوب که از داشتن او یا حضور او چنان که هرگز پیش از این نبوده ایجاد میشود. درد نه درد فقدان، بلکه درد تحکیم پیوندها با بازنمایی دیگری غایب است.
ابژهای که برایش سوگواری میکنیم، بدون آگاهی ما، ابژهای بود که خودش (و ما نیز او) را به اساس اختگی ما تبدیل کرده است (کرده ایم). ما برای کسی سوگواری میکنیم که درباره اش میتوانیم بگوییم: "من محرومیت او بودم." ما برای مردمیسوگواری میکنیم که با آنها به خوبی یا به بدی رفتار کرده ایم، بی آنکه بدانیم کارکرد قرار گرفتن در جایگاه محرومیت آنها را ارضا کرده ایم.
سوگواری چیست؟ سوگواری کناره گیری سرمایه گذاری عاطفی روی بازنمایی روانی ابژه محبوب و از دست رفته است. سوگواری فرایند کناره گیری عشق است.
در فانتزی زن، پربهاترین ابژه - فالوس - عشق ورزی از جانب محبوب است نه خود محبوب. بنابر این اضطراب زنانه به ویژه ترس از دست دادن عشق و نادیده گرفته شدن است.